آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان |
me and you
یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : kimia
پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : kimia
Birth of a Killer
The first book in the Saga of Larten Crepsley series عنوان فارسی: تولد یک قاتل کتاب اول حماسه لارتن کرپسلی نویسنده: دارن شان موضوع: رمان فانتزی / ترسناک زبان: انگلیسی فرمت: PDF اندازه: 15 MB توضیحات: دانلود کتاب اول حماسه لارتن کرپسلی تولد یک قاتل نوشته دارن شان ![]() پیش از سیرک عجایب ... پیش از جنگ زخم ها با شبح واره ها ... پیش از اینکه او یک شبح شود . لارتن کرپسلی یک پسر بچه ی کاملاً معمولی بود . او قرن ها پیش کودکی کارگر بود ، لارتن کرپسلی کارش را به خوبی و بدون هیچ شکایت و گله ای انجام می داد ... تا روزی که سرکارگر ظالم برادرش را برای عبرت و سرمشق گرفتن دیگر کودکان کارگر به قتل رساند . در آن زمان ، لارتنِ جوان سر به طغیان گذاشت و شورشی راه انداخت که نگذارد آن سرکارگرِ قاتل زنده بماند . در نهایت او مجبور به فرار شد ، از آن پس او در سرداب و دخمه ها می خوابید و مخفیانه تار عنکبوت می خورد . و هنگامی که شبح سرخ پوشی که « سبا نایل » نامیده می شد به او پیشنهاد حمایت و تمرین و کارآموزی نزد خودش را داد ، لارتن پذیرفت و تبدیل به دستیار یک شبح شد . و این داستان اوست ... Birth of a Killer: The Saga of Larten Crepsley - (2010) by Darren Shan
(Saga of Larten Crepsley, book 1) The highly anticipated prequel to the New York Times bestselling Cirque Du Freak series! Before Cirque Du Freak... Before the war with the vampaneze... Before he was a vampire. Larten Crepsley was a boy. As a child laborer many centuries ago, Larten Crepsley did his job well and without complaint, until the day the foreman killed his brother as an example to the other children. In that moment, young Larten flies into a rage that the foreman wouldn't survive. Forced on the run, he sleeps in crypts and eats cobwebs to get by. And when a vampire named Seba offers him protection and training as a vampire's assistant, Larten takes it. This is his story. شنبه 4 تير 1390برچسب:, :: 13:14 :: نويسنده : kimia
سلام دوستان من از همه ی قشر های کشور مون معذرت خواهی می کنم جوک ها اصلا توحین به انان نیست به یک ترکه میگن: 2*2 چند میشه؟ میگه: 5 تا! میگن: برو بابا، 4 تا میشه! میگه: آخه من از یه راه دیگه رفتم! 152- ترکه فیلم جیمز باند میبینه خیلی خوشش میاد. یکی ازش میپرسه اسمت چیه میگه: فَر...گضن فر! ادامه مطلب ... سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : kimia
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بودند. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد، فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد : پدر نگاه کن، رودخانه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد . چند قطره باران روی دست پسر جوان چکید و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن. باران می بارد . آب روی دست من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسرم برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : kimia
پروردگارا
داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم
چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 20:31 :: نويسنده : kimia
تو مرا می فهمی من تورا می خواهم و همین ساده ترین قصه یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی از تو گفتن کار هر کس نیست ای زیبا غزل
از برای گفتنت باید که مولانا شوم
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز
صفحه قبل 1 صفحه بعد |
|||
![]() |